🌼داستانک🌼 01 دی 1395 توسط طيبه السادات ميرطاهري فيجاني 🌺💠🌺💠🌺💠🌺💠🌺 روزی مجنون از سجاده شخصی عبور می کرد. مرد نماز راشکست وگفت:مردک! درحال رازو نیاز باخدا بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟ مجنون لبخندی زد و گفت:عاشق بنده ای هستم و تو را ندیدم و تو عاشق خدایی و مرا دیدی 🌺💠🌺💠🌺💠🌺💠🌺 مطلب قبلیمطلب بعدی